خلاصه کتاب:میشناسم این منِ خودنما را!
این منِ زندهنما را،
این بنی آدم پر درد و بلا را... .
آه از حسرت و درد برمیخیزد از سینه؛
فقط یکدم دارد نوای این خدا را.
خلاصه کتاب:
عشقهای بیدلیل زیباترند!
ماندگارتر و عمیقتر.
عشقهای بیدلیل پر حجمترند؛
آنقدر که تمام قلبت را پر میکنند و
تمام غمها و آدمهای اضافی را دور میریزند.
عشقهای بیدلیل طوفاناند؛
همه چیز را جمع میکنند و میبرند و
هیچ چیز جز ردپایشان را در قلبت جا نمیگذارند
و همان ردپا، آنچنان مجنون و ویرانت میکند،
که تو میمانی و احساسی که تا ابد تو را پایبند کرده است!
خلاصه کتاب:
تلخی بیش از حدم برایم از بغضهای همیشگی سخت تر است؛ آنقدر تلخ که بعد از کشف منو دریای چشمانم، باید کمی شیرین شوی.
تلخ بودنم را به پای آدم ها بگذار آدمهایی که در این دنیای رنگارنگ هر روز رنگ عوض میکنند.
خلاصه کتاب:
داستان ما دربارهی سرنوشت و اتفاقات یک دانهی کوچک هست که در یک جنگل خیلی بزرگ زندگی میکند. من سعی دارم لحظه به لحظهی این دانه کوچک که اتفاقات جدیدی برای آن میافتد و چیزهای جدیدی که یاد میگیرد و اون چیزهایی که در زندگیش تجربه میکند و به دست میآورد را به قلم بیاورم!
خلاصه کتاب:
بازی میان صدای تو بود و زبان من که بعد از رفتنش به سکوت افتاده بود؛ مانند یک بیمار معمولی دکتر عوض
میکرد.... .
درمان لکنتی که به جانم افتاده بود، یک نفر بود که عطر خاص صدایش صدایم را دزدیده است... !
خلاصه کتاب:
گاهی وقتها، ریتم ضربان قلبم از دستم خارج میشود و دلش میخواهد از سـینههام بیرون بیاید تا شاید به
تو برسد.
دلی که برخی اوقات در هوایت گم میشود.
برای تویی که هنوز نیامدهای؛ دلتنگ میشود.
ای نیامده، ای فرزندم، من با تو حرفها دارم.
حرفهایی از روی عشق، صداقت و مهربانی که وظیفۀ خود میدانم برایت شرح دهم. من از دوست داشتنت
ناگزیرم، چرا که بودنت برای من شبیه آب و نان شبم، واجب است.
خلاصه کتاب:
آدمها دلیل نداشته باشند، میمیرند.
دلخوشیهایشان که از آنها رو برگرداند و
امیدشان را که از آنها بگیرند،
بیدلیل میشوند.
در جنگ زندگی تسلیم میشوند و میمیرند.
و وای از روزی که آدمیزاد،
به جایی برسد که خودش خط بکشد روی تمام دلخوشیهایش... .
*توجه! این دلنوشته بر اساس واقعیت نگارش شده است.
خلاصه کتاب:
خلاصه: دختری جوان و پرتکاپو در انجام کاری، با ناشناختههایی روبهرو میشود! آن ها کی هستند؟! جن؟ روح؟ یا...؟ این ناشناختهها در هر حالی این دختر را زیر نظر گرفتهاند. چه کسی میتواند از دست کسانی که قدرتهایی فوقالعاده فراتر از قدرتهای انسان را دارند، خلاص شود؟!
خلاصه کتاب:
مقدمه:
تمامیتان یک مشت خطاکار هستید که سر خود را زیر برف نمودهاید.
نقاب شرم را بر روی پوستهی بیحیایی کشیدهاید و نمیخواهید بفهمید با این یاوهگوییها به جایی نمیرسید!
اندکی افکارتان را رشد دهید در این جامعهی بسی ویران.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانانه – دنیای رمان ها " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.