لبخندی کمرنگ بر لبان سرخ رنگش نشاند. با طنازی، طرهای از موهایش را پشت گوش انداخت و با همان نازِ همیشگی صدایش گفت:
- الان ناراحتی از دستم؟
اَخمِ میان دو ابروی پسرک، برای تصدیق حرفش کافی بود. با غیظ زمزمه کرد:
- مشخص نیست؟
از تلخی کلامش، مچاله شدن قلبش را به خوبی احساس کرد. تقصیر خودش بود پس چرا ناراحت بود؟
دستش را پیش به سوی ابروی او برد؛ تنها سه بند انگشت بیشتر نمانده بود که گرهی اخم را باز کند. با تردید حرف دلش را بر زبان اورد:
- چیکار کنم منو ببخشی؟
پاسخش تنها لبخند محو و اخم باز شده پسرک بود و حرارت کف دست دخترکِ مبحوت که در دستان او، گم شده بود!
بر اساس واقعیت.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانانه – دنیای رمان ها " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.