خلاصه کتاب:لبخندی کمرنگ بر لبان سرخ رنگش نشاند. با طنازی، طرهای از موهایش را پشت گوش انداخت و با همان نازِ همیشگی صدایش گفت:
- الان ناراحتی از دستم؟
اَخمِ میان دو ابروی پسرک، برای تصدیق حرفش کافی بود. با غیظ زمزمه کرد:
- مشخص نیست؟
از تلخی کلامش، مچاله شدن قلبش را به خوبی احساس کرد. تقصیر خودش بود پس چرا ناراحت بود؟
دستش را پیش به سوی ابروی او برد؛ تنها سه بند انگشت بیشتر نمانده بود که گرهی اخم را باز کند. با تردید حرف دلش را بر زبان اورد:
- چیکار کنم منو ببخشی؟
پاسخش تنها لبخند محو و اخم باز شده پسرک بود و حرارت کف دست دخترکِ مبحوت که در دستان او، گم شده بود!
بر اساس واقعیت.
سکوت میکنم، نه از روی رضایت... .
بلکه میترسم از این که سکوتم شکسته شود.
سکوتی که حالا زخمهای عمیقی بر روی قلبم به جای گذاشته است.
و تلنباری از دردها را روی شانههایم رها کرده است.
خلاصه کتاب:میشناسم این منِ خودنما را!
این منِ زندهنما را،
این بنی آدم پر درد و بلا را... .
آه از حسرت و درد برمیخیزد از سینه؛
فقط یکدم دارد نوای این خدا را.
خلاصه کتاب:
عشقهای بیدلیل زیباترند!
ماندگارتر و عمیقتر.
عشقهای بیدلیل پر حجمترند؛
آنقدر که تمام قلبت را پر میکنند و
تمام غمها و آدمهای اضافی را دور میریزند.
عشقهای بیدلیل طوفاناند؛
همه چیز را جمع میکنند و میبرند و
هیچ چیز جز ردپایشان را در قلبت جا نمیگذارند
و همان ردپا، آنچنان مجنون و ویرانت میکند،
که تو میمانی و احساسی که تا ابد تو را پایبند کرده است!
خلاصه کتاب:
تلخی بیش از حدم برایم از بغضهای همیشگی سخت تر است؛ آنقدر تلخ که بعد از کشف منو دریای چشمانم، باید کمی شیرین شوی.
تلخ بودنم را به پای آدم ها بگذار آدمهایی که در این دنیای رنگارنگ هر روز رنگ عوض میکنند.
خلاصه کتاب:
بازی میان صدای تو بود و زبان من که بعد از رفتنش به سکوت افتاده بود؛ مانند یک بیمار معمولی دکتر عوض
میکرد.... .
درمان لکنتی که به جانم افتاده بود، یک نفر بود که عطر خاص صدایش صدایم را دزدیده است... !
خلاصه کتاب:
گاهی وقتها، ریتم ضربان قلبم از دستم خارج میشود و دلش میخواهد از سـینههام بیرون بیاید تا شاید به
تو برسد.
دلی که برخی اوقات در هوایت گم میشود.
برای تویی که هنوز نیامدهای؛ دلتنگ میشود.
ای نیامده، ای فرزندم، من با تو حرفها دارم.
حرفهایی از روی عشق، صداقت و مهربانی که وظیفۀ خود میدانم برایت شرح دهم. من از دوست داشتنت
ناگزیرم، چرا که بودنت برای من شبیه آب و نان شبم، واجب است.
خلاصه کتاب:
آدمها دلیل نداشته باشند، میمیرند.
دلخوشیهایشان که از آنها رو برگرداند و
امیدشان را که از آنها بگیرند،
بیدلیل میشوند.
در جنگ زندگی تسلیم میشوند و میمیرند.
و وای از روزی که آدمیزاد،
به جایی برسد که خودش خط بکشد روی تمام دلخوشیهایش... .
*توجه! این دلنوشته بر اساس واقعیت نگارش شده است.
خلاصه کتاب:
مقدمه:
تمامیتان یک مشت خطاکار هستید که سر خود را زیر برف نمودهاید.
نقاب شرم را بر روی پوستهی بیحیایی کشیدهاید و نمیخواهید بفهمید با این یاوهگوییها به جایی نمیرسید!
اندکی افکارتان را رشد دهید در این جامعهی بسی ویران.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانانه – دنیای رمان ها " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.