سکوت میکنم، نه از روی رضایت... .
بلکه میترسم از این که سکوتم شکسته شود.
سکوتی که حالا زخمهای عمیقی بر روی قلبم به جای گذاشته است.
و تلنباری از دردها را روی شانههایم رها کرده است.
خلاصه کتاب:
مردی در حال بازگشت است. دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع میکند، یکی هم در این میان دلشکسته است.
خانوادهای بیخیال و پر امید، جمعیتی که به ندرت و استثناء میشود در آن فردی را یافت که افسرده باشد. کسانی که زندگیشان بر هم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند؛ همهشان بازنده بازیِ هستند که سرنوشتهایشان برایشان خواب دیدهاند؛ خوابی که یک وجب روغن رویش داشته باشد. البته در واقعیت خواب که نه! به هر حال ضربالمثلی بود در همین مایهها... .
خلاصه کتاب:
سرنوشت چه خوابی برای او دیده است؟
برای دخترک تنها و عشق ناکامش،
برای هر آرزویی که برآورده شد؛
برای بزرگترین رویایش که در اعماق وجودش مدفون شد
و برای امیدی که هنوز در دل این ماه دختر است... .
امید به چه؟ اصالً چرا؟!
وقتی زندگی نورانی این ماه، تاریک شد و در درهای عمیق سقوط کرد؛
چگونه میتوان امید داشت؟!
ای سرنوشت!
چه در فکر داری برای ماه کوچک این داستانت؟
درهی مهیب، عمیقتر خواهد شد؛ یا بعد از این همه سقوط، باالخره به کوه بلند و قلهی خوشبختی صعود
میکنی؟
خلاصه کتاب:میشناسم این منِ خودنما را!
این منِ زندهنما را،
این بنی آدم پر درد و بلا را... .
آه از حسرت و درد برمیخیزد از سینه؛
فقط یکدم دارد نوای این خدا را.
خلاصه کتاب:
عشقهای بیدلیل زیباترند!
ماندگارتر و عمیقتر.
عشقهای بیدلیل پر حجمترند؛
آنقدر که تمام قلبت را پر میکنند و
تمام غمها و آدمهای اضافی را دور میریزند.
عشقهای بیدلیل طوفاناند؛
همه چیز را جمع میکنند و میبرند و
هیچ چیز جز ردپایشان را در قلبت جا نمیگذارند
و همان ردپا، آنچنان مجنون و ویرانت میکند،
که تو میمانی و احساسی که تا ابد تو را پایبند کرده است!
خلاصه کتاب:
تلخی بیش از حدم برایم از بغضهای همیشگی سخت تر است؛ آنقدر تلخ که بعد از کشف منو دریای چشمانم، باید کمی شیرین شوی.
تلخ بودنم را به پای آدم ها بگذار آدمهایی که در این دنیای رنگارنگ هر روز رنگ عوض میکنند.
خلاصه کتاب:
داستان ما دربارهی سرنوشت و اتفاقات یک دانهی کوچک هست که در یک جنگل خیلی بزرگ زندگی میکند. من سعی دارم لحظه به لحظهی این دانه کوچک که اتفاقات جدیدی برای آن میافتد و چیزهای جدیدی که یاد میگیرد و اون چیزهایی که در زندگیش تجربه میکند و به دست میآورد را به قلم بیاورم!
خلاصه کتاب:
بازی میان صدای تو بود و زبان من که بعد از رفتنش به سکوت افتاده بود؛ مانند یک بیمار معمولی دکتر عوض
میکرد.... .
درمان لکنتی که به جانم افتاده بود، یک نفر بود که عطر خاص صدایش صدایم را دزدیده است... !
خلاصه کتاب:
گاهی وقتها، ریتم ضربان قلبم از دستم خارج میشود و دلش میخواهد از سـینههام بیرون بیاید تا شاید به
تو برسد.
دلی که برخی اوقات در هوایت گم میشود.
برای تویی که هنوز نیامدهای؛ دلتنگ میشود.
ای نیامده، ای فرزندم، من با تو حرفها دارم.
حرفهایی از روی عشق، صداقت و مهربانی که وظیفۀ خود میدانم برایت شرح دهم. من از دوست داشتنت
ناگزیرم، چرا که بودنت برای من شبیه آب و نان شبم، واجب است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانانه – دنیای رمان ها " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.